برنارد ویلیامز فیلسوفی بود که دغدغه اصلیاش نابسندگی فلسفه اخلاق بود. او دریافت که از زمان کانت به بعد، بیشتر فلسفه اخلاق بالذات آشفتگیهای انسان را در مباحثات فلسفی به قلم درآورده است. او اعتقاد داشت فلسفه گرایش داشته کشمکشها را بهصورت کشمکشهای اعتقادی ببیند که آسان میتوان آنها را حل کرد و کشمکشها را کشمکش امیال نمیبیند که به این سادگی حل شدنی نیست. مثالی که از آن در کتاب شانس اخلاقی استفاده کرد آن بود که مردی به پدرش قول داد تا بعد از مرگش با میراثش از یک خیریه خوشنام حمایت خواهد کرد. اما پسر با گذر زمان درمیابد پول کافی برای وفادار ماندن به پیمان و رسیدگی به فرزندانش ندارد. ویلیامز نوشته که نوع خاصی از فلسفه اخلاق راهحل این کشمکش را آن میداند که پسر دلایل خوبی داشته تا بهعنوان شرایط ضمنی ارثومیراث استدلال کند که او باید زمانی به خیریه کمک کند که دغدغههای بلافصل و جدیترش مثلاً رسیدگی به فرزندانش انجام گرفته باشند. کشمکش با حذف یکی از عناصر مسئله حل میشود. ویلیامز باور داشت کانتیها گرایش دارند تمام کشمکشهای اینچنینی را به صورت وظیفه و اجبار ببینند. اما ویلیامز به آنچه «معضل تراژیک» نامید گرایش داشت. باید گفت در این وضعیت، شخص با دو الزام اخلاقی مغایر مواجه میشود که توأمان به یک اندازه عاجل هستند. آگامنون یا به ارتش خود خیانت میکند یا دخترش را قربانی میکند، هر دو کنش باعث ایجاد افسوس و شرم ماندگاری در او میشوند. نزد ویلیامز، فلسفه اخلاق میبایست به تاروپود واقعی زندگی عاطفی انسان توجه کند و نه به سیاق کانتیها که از نفس انسان بهعنوان چیزی پیوسته، تحت نظم و جهانشمول صحبت میکنند. ویلیامز گفته است آدمها بیثبات هستند، در طول مسیر اصولشان را میسازند و در قید جبر انواع چیزها هستند: ژنتیک، تربیت، جامعه و ….