هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت میکند، از مغز فرمان میبرد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان میدهد، نمیتواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید.
—ژوزه ساراماگو، نقاشی
—
از اینجا
ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیارخوب. این یک واقعیت است. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه میکند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساختهاند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان میدهند که چرا کمیت واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کردهایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشستهای به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشتهای که هنوز کلهات کار میکند؛ و یک مرتبه احساس میکنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفتهٔ آن زن میافتی – دختر خالهٔ مادرم – که نمیدانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که: –تو شهر، بچهها توی خانههای فسقلی نمیتوانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشتهاید…
—سنگی بر گوری، جلال آلاحمد، فصل اول
… کلمهها دوست دارند به اندیشههای آدم راه پیدا کنند. وقتی راه پیدا کردند همانجا میمانند. من هم که مینویسم دوست دارم به آن کلمۀ آخری و نهایی، به حرفِ آخر، برسم. و هیچ کلمهای آخرین کلمه نیست. اگر نویسش نیازِ مدام ِمن باشد، و نوشتن مدام ادامه بگیرد، انتظار ادامه می گیرد، و کلمهی آخر همیشه با تآخیر میرسد. مهم این است که متنِ تو، تو را منتظر بگذارد. در بهترین متنها همیشه زیباترین تأخیرها هست. فاجعه وقتی فرود میآید که هنگام نوشتن، انتظارِ من از چیزی که دیر میآید و گیر نمیآید پایان بگیرد. آنوقت، روی این پهنهی سفیدِ خیرهی یکدست، به دنبال چی بدوم؟
— از سکوی سرخ، یداله رویایی، انتشارات نگاه
از اینجا
خانهٔ امروز با خانهٔ دیروز –که تلویزیون نداشت– بسیار فرق کرده است، خانه و زندگی امروز بدون تلویزیون قابل تحمل نیست. تلویزیون که آمد بشر زبان همزبانی را از یاد برد و با آمدن آن روابط و عادات و مشغولیتها و رفت و آمدها همه به تناسب عالم بیهمزبانی تغییر کرد. اکنون اگر رادیو و تلویزیون نباشد چه پیش میآید؟ مسلماً بشر نمیتواند به روابط و مناسباتی که در سابق داشت بازگردد و برای اینکه بتواند تنهایی خود را تحمل کند به تلویزیون نیاز دارد. الآن اگر از اوصاف بشر بپرسند، شاید کسی بتواند بگوید که بشرِ عصر ما جاندارِ تماشاگر تلویزیون است.
—رضا داوری اردکانی، فرهنگ خرد آزادی (ص ۳۳۰)
با سادهدلی جواب داد: «بله، شاید اینطور باشد. ولی میدانید چه فکری به سرم آمد؟ منتها حالا صحبت او را نمیکنم، به طور کلی حرف میزنم! خیلی وقت است که این جور فکرها در سرم میآید. ببینید، چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟ جایی که میدانند حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگار تلخاندیشتر از آنند که بهراستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگد مال کرده باشند؟…»
—شبهای روشن، فیودور داستایفسکی، ترجمه سروش حبیبی (ص ۸۲)
«آنها از خاصبودنِ هنر شروع کردند و بعد بهسوی نوعی تئوری عمومیِ ذهن و جامعه پیش رفتند که با مفروضات اساسیشان سازگار باشد و در توضیح ماهیتِ اثر هنری و واکنش مردم در زمینهٔ تاریخی کارایی داشته باشد. اما مارکسیسم و روانشناسی از بالا به پایین حرکت میکنند، یعنی از مفروضات از پیش تعیینشده به آثار هنری میرسند و حامیان این تئوریها عملاً باید هستیشناسی و زیباییشناسیِ متناسب با آن را بیابند.»
—کریستین تامپسون، شکستن حفاظ شیشهای
«سرانجام او را چهار شقه کردند. این کار بسیار طول کشید چون اسبهایی که برای این منظور استفاده شده بودند، عادت به کشیدن نداشتند. به جای چهار اسب، از شش اسب استفاده شد و چون باز هم کافی نبود، مجبور شدند برای شقه کردن، رانهای آن سیهروز و رگ و پیاش را قطع کنند و مفصلهایش را از هم جدا کنند…»
—مراقبت و تنبیه، میشل فوکو، تعذیب، فصل اول، بدن محکومان
گمان میکنم، خطرناک است بگوییم که فلان زن یا فلان مرد در یک فیلم، نماینده تمام زنان یا مردان است. گروهی از منتقدان تعمیمها را دوست دارند. اما اصل قضیه این است که فلان شخصیت خاص در فلان داستان خاص در مسیری خاص قدم بر میدارد. آن چیزهای خاص دنیایشان را میسازند. و گاه این دنیا جایی است که ما دوست داریم واردش شویم و تجربهاش کنیم.
— دیوید لینچ
غم، قانع نیست. هرچه مدارا کنی، ستیز میکند؛ هرچه خالی کنی، پر میکند؛ هرچه بگریزی، تعقیب میکند. چون که بنشانیاش، مینشیند آرام؛ چون پر و بال دهی اورا، میپرد بسیار. غم، بیشتر خواه است و سیری ناپذیر. در طلب فضای حیاتی وسیع و وسیعتر، جمیع ابزارهایی را که در دسترسش قرار بدهی، به کار میگیرد. میبرد، میتراشد، سوراخ میکند، میشکند، میسوزاند، ویران میکند؛ و در سرزمینهای تازه بدست آورده، خیمه و خرگاه برپا میدارد. غم، جوععِ غم دارد. میبلعد، آماس میکند و بزرگ میشود- آن سان که ناگهان میبینی حتی به سراسر وجود تو قانع نیست. از تو فراتر میرود و چون آوازی یأس آفرین و دلهرهانگیز، در فضای گرداگرد تو طنین میاندازد. فرزند تو افسرده میشود؛ تنها بخاطر آن که تو افسردهای.
در عین حال، غم، مهارشدنیست. به قدرتی که تو برای سرکوب کردنش به کار میبری، احترام میگذارد. از این قدرت میترسد. عقب مینشیند، مچاله میشود، در خود فرو میرود، کوچک و کوچکتر میشود و چون لکه ابری ناچیز، در آسمان پهناور روح تو، کنج دنجی را میپذیرد، و التماس میکند: «بگذار این جا بمانم! مرا برای روز مبادا نگه دار! شادی، مقدس است؛ اما همیشه به کار نمیآید. محکومم کن، و در سلولی به زنجیرم بکش؛ اما اعدامم نکن! انسان همیشه شاد، انسان ابلهیست. روزی به من نیازمند خواهی شد؛ روزی به گریستن، به درخود فرورفتن، به بریدن و به غم متوسل شدن… مرا برای آن روز نگه دار…»
— آتش بدون دود، نادر ابراهیمی، کتاب سوم
«فرهنگ غربی را –به علّت غنای حیرتآورش– نمیتوان با خواندن چند کتاب، آنهم به فارسی، مهار کرد و پنداشت که اصل مطلب را دریافتهایم. موقعی که یک مشرقزمینی خود را فیالمثل مارکسیست میداند، متوجّه نیست که مارکس از هگل برمیخیزد و هگل وارث کانت، و کانت وارث هیوم و دکارت، و همه وارث این تحوّل شگفتانگیز فکر غربی، یعنی دنیویکردن است… این بدان مانَد که یک جوان امریکائی با آموختن حالاتی چند از یوگا بپندارد که به کُنه معنویت هندو راه یافته است، غافل از آنکه یوگا فقط ورزش نیست و معنویت هندو در چند حرکت بدنی یا چند ورد سانسکریت خلاصه نمیشود و آنگاه منشأ اثر تواند بود که محور زندگیاش را یکسره تغییر دهد و جمله ارزشهای خود را باطل انگارد و خلقیات قومیاش را تغییر دهد، و بهنحوی بمیرد و باز زنده شود…»
— آسیا در برابر غرب، داریوش شایگان، انتشارات امیرکبیر (ص ۲۳۵)
—
از اینجا