هنوز تاریک

هنوز هم نمی‌دانم درست چه اتفاقی افتاده بود؛ رویش خوابیده بودم یا بالشت مقصر بود. اما دست چپم دیگر نبود. یعنی احساسش نمی‌کردم. آمدم غلت بخورم دیدم انگار یک تکه از بدنم به جایی گیر کرده است. هرچه تلاش می‌کردم تکان نمی‌خورد. انگار اصلن وجود ندارد. انگار مرده است. انگار قطعش کرده‌اند. با آن یکی دستم بلند شدم و روی رخت‌خواب نشستم. هوا هنوز تاریک بود. گفتم تکانش بده. خوابی، بیدار شو. تکان نمی‌خورد. ناگهان انگار تکه‌ای از حیات واردش شد. احساس کردم انگار دارد پر می‌شود. با زندگی، با امید. احساس خنکی بود. یخ کردم. سردم شد. رفت. رفت تا به نوک انگشتان رسید. احساس‌شان می‌کردم. گفتم تکان بخور. بالشت را با آن تکان دادم. مرتب کردم. وقت نماز داشت می‌رفت.

۲۲ فروردین ۱۳۹۱ ‌ ناصر
دسته: گاه‌گاه‌ها | دیدگاه شما

پاسخ دهید

بخش‌های الزامی با * مشخص شده‌اند.