غرایز ابتدایی تعیینکننده کارهای روزمره زندگی است؛ زندگیای با ویژگی تلاش برای بقا، ترس از ناشناختهها و ارضای نیازهای جسمی. در چنین دنیایی، روح جایی ندارد. از این گذشته، در این جهان، یکنواختی خردکننده زندگی با سایه شوم بدبینی همراه خواهد بود و این احساس که زندگی انسان همان چیزی است که باید باشد و همیشه هم به همین گونه باقی خواهد ماند و هیچ چیز و هیچ کس قدرت تغییرش را ندارد.
تجسم چنین دنیایی شاید ما را وسوسه کند تا آن بدویهای لنگپوش را در ذهنمان تصور کنیم؛ همان جامعه کوچک افسون زده و مقدس را که در مرز دوره مدرنیته در آمریکای لاتین، اقیانوسیه و آفریقا زندگی میکرد. اما من جامعه وامانده دیگری را در ذهن دارم. کابوسی که نسبت به آن هشدار میدهم، نتیجه توسعه نیافتگی نیست؛ نتیجه توسعه یافتگی بیش از حد است. به عنوان یکی از تبعات تکنولوژی و سرسپردگی به آن، میتوانیم جامعه آیندهای را مجسم کنیم پر از مانیتورها و بلندگوهای رایانهای، و بدون کتاب یا جامعهای که کتابها –منظورم آثار ادبی است– به همان چیزی تبدیل شدهاند که کیمیاگری در دوره فیزیک: طرفه معجون کهنه و عتیقهای که تنها، در گورستانهای تمدن رسانهای، اقلیت روان رنجوری از آن استفاده میکنند. ترسم از این است که این دنیای سیبرنتیک، با تمام شکوفایی و تواناییاش به رغم استاندارد بالای زندگی و دستاوردهای علمیاش، عمیقا بیتمدن و بیروح باشد. ترسم از این است که بشریت تسلیمشدهای باشد مالامال از آدمهای ماشینی «عبور کرده از ادبیات» که از آزادی دست کشیدهاند.