غم، قانع نیست. هرچه مدارا کنی، ستیز میکند؛ هرچه خالی کنی، پر میکند؛ هرچه بگریزی، تعقیب میکند. چون که بنشانیاش، مینشیند آرام؛ چون پر و بال دهی اورا، میپرد بسیار. غم، بیشتر خواه است و سیری ناپذیر. در طلب فضای حیاتی وسیع و وسیعتر، جمیع ابزارهایی را که در دسترسش قرار بدهی، به کار میگیرد. میبرد، میتراشد، سوراخ میکند، میشکند، میسوزاند، ویران میکند؛ و در سرزمینهای تازه بدست آورده، خیمه و خرگاه برپا میدارد. غم، جوععِ غم دارد. میبلعد، آماس میکند و بزرگ میشود- آن سان که ناگهان میبینی حتی به سراسر وجود تو قانع نیست. از تو فراتر میرود و چون آوازی یأس آفرین و دلهرهانگیز، در فضای گرداگرد تو طنین میاندازد. فرزند تو افسرده میشود؛ تنها بخاطر آن که تو افسردهای.
در عین حال، غم، مهارشدنیست. به قدرتی که تو برای سرکوب کردنش به کار میبری، احترام میگذارد. از این قدرت میترسد. عقب مینشیند، مچاله میشود، در خود فرو میرود، کوچک و کوچکتر میشود و چون لکه ابری ناچیز، در آسمان پهناور روح تو، کنج دنجی را میپذیرد، و التماس میکند: «بگذار این جا بمانم! مرا برای روز مبادا نگه دار! شادی، مقدس است؛ اما همیشه به کار نمیآید. محکومم کن، و در سلولی به زنجیرم بکش؛ اما اعدامم نکن! انسان همیشه شاد، انسان ابلهیست. روزی به من نیازمند خواهی شد؛ روزی به گریستن، به درخود فرورفتن، به بریدن و به غم متوسل شدن… مرا برای آن روز نگه دار…»
— آتش بدون دود، نادر ابراهیمی، کتاب سوم
یک نظر