ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیارخوب. این یک واقعیت است. اما آیا کار به همین جا ختم می‌شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می‌دهند که چرا کمیت واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است که من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند؛ و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفتهٔ آن زن می‌افتی – دختر خالهٔ مادرم – که نمی‌دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که: –تو شهر، بچه‌ها توی خانه‌های فسقلی نمی‌توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته‌اید…

—سنگی بر گوری، جلال آل‌احمد، فصل اول

۱۶ مهر ۱۳۹۲ ‌ ناصر
دسته: نقل قول | برچسب: | یک دیدگاه

یک نظر

پاسخ دهید

بخش‌های الزامی با * مشخص شده‌اند.