بعد، اتفاقن کتاب باید زمخت باشد، ارزان باشد، جلدش سفت باشد، محکم باشد؛ تا نگران خراب شدندش نباشی، نگران پولی که دادی و دادند نباشی. باید همیشه زیر دستت باشد، کنار پایت، بالای سرت. هر وقت دستت را دراز کردی، بهش برسد.
بعد، اگر توانستی از این مرحله داشتن و مالکیت خلاص شوی، میرسی به کلمات، کلمات زیبا، کلمات زشت، نگرانی از ترجمه، نگرانی از فهمیدن، حرص خوردن از نفهمیدن. کدام ترجمه خوب است. کدام را اول بخوانم، فیلمش را نبینم.
بعد، میرسی به سفیدیها، خطهای سفید بین خطهای سیاه، تخیلاتت که لای این خطهای تازه کشف شده، بازی میکنند، این طرف و آنطرف میدوند. میگویی آرام باشند، ساکت باشند، داری کتاب میخوانی.
بعد، میرسی به خودت، به موضعت، به این مواجهه تنهایت با دنیای متن، به این بیگانگی دنیای بیرون با دنیای جدیدت، به این زندگی جدید که از زندگی قبلیات هیچ چیزی نمیتوانی به آن ببری، جز روح برهنهات.
همان که میگفت کتاب از ملموسات نیست، از محسوسات است.