«گفتهاند که سکوت نیرویی است؛ درست از جنبهی دیگری، سکوت نیروی سهمگینی است در اختیار معشوق. سکوت بر دلشورهی منتظران دامن میزند. هیچ چیز به اندازهی آنچه جدایی میاندازد آدم را به نزدیک شدن به دیگری دعوت نمیکند، و چه سدی گذرناپذیرتر از سکوت؟ نیز گفتهاند که سکوت شکنجهای است، و میتواند زندانیان محکوم به سکوت را به دیوانگی بکشاند. اما چه شکنجهای بزرگتر از نه سکوت کردن، که سکوت دلدار را دیدن! روبر با خود میگفت: «چکار میکند که هیچ خبری ازش نیست؟ حتما دارد با کسان دیگری به من خیانت میکند.» و همچنین: «مگر چه کردهام که اینطور مرا بیخبر گذاشته؟ شاید از من متنفر است، برای همیشه.» و خود را گنهکار میدانست. بدینگونه سکوت، با القای حسادت و پشیمانی دیوانهاش میکرد. وانگهی، چنین سکوتی، بس سنگدلانهتر از سکوت زندان، خود زندانی است. حصاری بیگمان غیر مادی، اما رخنهناپذیرتر است این ورطه که گر چه از خلاء آکنده است، پرتو نگاههای محکوم رها شده از آن نمیتواند گذشت. آیا روشنایی دهشتناکتر از سکوت هست که دلدار غایبی را نه یکی، که هزار تن مینمایاند هر یک در کار خیانت به دیگری؟ گاهی، در آرامشی ناگهانی، روبر میپنداشت که در همان آن سکوت پایان میگیرد، و نامهای که منتظرش بود میرسد. برای هر صدایی گوش تیز میکرد، دیگر آرام شده بود، زیر لب میگفت:«نامه! نامه!» و پس از لحظهای تماشای این واحهی مجازی مهربانی، دوباره خود را در کویر حقیقی سکوت بیکرانه آواره مییافت.»
— در جستوجوی زمان از دست رفته، طرف گرمانت ۱، مارسل پروست، ترجمهٔ مهدی سحابی