خبر ندارم که این آخرین باریست او را میبینم. کف دستهایم میسوزد و به نظرم میرسد که اسم او را روی تمام بدنم خال کوبی کردهاند. بهم میگوید که عازم فرنگ است. پس تابستانی در کار نخواهد بود. نباید گریه کنم. هرگز. دندانهایم را به هم فشار میدهم. گلویم گرفته است. گوشهایم صدا میدهد. خیس از عرق هستم. گریه توی دهانم است، توی دماغم، پشت پلکها، لای مژههایم. ملافه را روی صورتم میکشم. تب دارم و به نظرم میرسد که همه چیز –باغ دماوند و «میم»– را خواب دیدهام. هذیانی بزرگ پشت پلکهایم میچرخد و در آن واحد در تمام روزهای تابستان گذشته حضور دارم.
—درخت گلابی، گلی ترقی (جایی دیگر)