با سادهدلی جواب داد: «بله، شاید اینطور باشد. ولی میدانید چه فکری به سرم آمد؟ منتها حالا صحبت او را نمیکنم، به طور کلی حرف میزنم! خیلی وقت است که این جور فکرها در سرم میآید. ببینید، چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟ جایی که میدانند حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگار تلخاندیشتر از آنند که بهراستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگد مال کرده باشند؟…»
—شبهای روشن، فیودور داستایفسکی، ترجمه سروش حبیبی (ص ۸۲)